هوراد جونيهوراد جوني، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

مینویسم برای عزیزترینم

هوراد عزیزم هفده ماهگیت مبارک

عشق کوچولوی من وارد هفدهمین ماه زندگیت شدی. خدا را شکر میکنم بخاطر وجود با برکت و پرارزشت. خدا را شکر میکنم که لیاقت پدر و مادر ی چنین فرشته ای را به ما داد. عزیزکم امیدوارم همیشه اون لبخند دلنشین را روی لبات ببینم و همیشه سالم و سلامت باشی. این تنها آرزوی منه... (درضمن در تکمیل پست قبلی باید بگم  صدای گربه را هم میگی: معووو).   
12 مرداد 1393

ماما-بابا

بالاخره با تاخیر فراوان آمدم. یه مدت اصفهان بودیم.  4-20 تیرماه(93) اصفهان بودم. طبق روال گذشته که میرم اصفهان و هوراد برنامه خوابش شدیدا تنظیم میشه. بطوریکه ده- ده و نیم  شب میخوابید و صبح هشت و نیم نه بیدار بود. بعدازظهر ها هم دو ساعتی میخوابید. خصوصیتی که شدیدا پیدا کرده و نمیدونم آیا مقتضی سنش یا نه اینه که شدیدا به آدمها پیله میکنه. مثلا اصفهان که بودم یا به ببام پیله میکرد و همش دستشون را میگرفت میبرد و میگفت کنارم باشین تا بازیم تموم بشه بعد اگه نگین میومد همین کار را با نگین میکرد و.... الان هم روزها که با منه اجازه نمیده من برم یه لحظه آشپزخونه و بیام میگه هر جایی من هستم تو هم باش و این خیلی بده . آدم واقعا خسته میشه. زما...
31 تير 1393

چقدرخوبه که تو هستی

این روزها خیلی خسته ام. خسته و دلگیر. از آدمها. از جایی که زندگی میکنم و اسمشه که مسلمانی هست ولی نیست. انگار که وجدان، انسانیت، تعهد، عدالت وحق مفاهیمی هستند که دیگه نمیتونی جایی ببینی شاید فقط توی کتابها و نوشته هاو .... بگذریم نمیخوام از این چیزها بنویسم ولی مجبور بودم چون رو دوشم خیلی سنگینی میکنه. آدمهایی که با زد و بند کارشون را جلو میبرن موفقند و اگه بخوای از راه راست جلو بری همیشه عقبی. چرا اینجوریه نمیدونم. حتی حکمتش را هم نمیدونم و نمیتونم بفهمم.. تمام چیزایی که گفتم به کارم مربوط میشه و متاسفانه در جامعه دکتر ها و اساتید دانشگاه که به اصطلاح آدمهای روشنفکری هستند هم از این دست مسائل پر تا پر میبینی. و متاسفم از اینکه کسی را بهش...
9 خرداد 1393

چهارده ماهگی

هوراد عزیزم چهارده ماهگیت مبارک. خیلی برام جالبه که در چهارده ماهگی مفهوم تمام جملاتی که بهت میگیم را متوجه میشی و فقط نمیتونی بیانشون کنی. تمام مفاهیم مثل کتاب، مداد، کاغذ ، تلویزیون، لباس، ماشین لباسشویی، گاز ، تخت خواب، چراغ، تایر ماشین، حیاط، گل ، درخت، کنجشک، مبل، موبایل، پرده، آفتاب، فن و.... تقریبا تمام جملات را میفهمه.  مثلا بهش میگیم جلوی تلویزیون نرو برو عقب بشین برمیگرده میره عقب میشینه(البته فقط چند ثانیه) بعد دوباره میاد جلو. یا بهش میگم فلان چیز را بیار بده من میدوه میره میاره. یه چیز جالب: عاشق فن داخل دستشویی یا هر جای دیگه ای هست. چند وقت پیش رفته بودیم بیرون بالای یه ساختمون بلند چند طبقه یه فن بود که با د که میومد ...
12 ارديبهشت 1393

دوازده و سیزده ماهگی عزیز دلم

  با تاخیر فراوان بالاخره اومدم. اینقدر تاخیر داشتم که نمیدونم از کجا بگم. .... ایام نوروز را از 4-10 فروردین اصفهان بودیم. اینم بگم که یه صندلی ماشین مکسی کوزی مدل توبی براش خریدیم که خدا را شکر برخلاف تصور من بهش علاقه نشون داد و در رفت و برگشتنم از اصفهان خیلی راحتتر از دفعات قبل بودم. توی دید و بازدید ها هر کس از فامیل ها هوراد را میدید  بهش میگفت " ندا کوچولو". الهی قربونش برم من.....تو این مدت من تونستم کمی استراحت کنم چون اونجا کاری نداشتم . .. اصفهان که بودیم یه چند قدمی راه میرفت ولی از بعد عید دیگه روز به روز راه رفتنش را تقویت کرده بطوریکه الان دیگه طول یه فرش را میره و برمیگرده ولی خوب هنوز نمیتونه تعادلش را حفظ کنه...
8 ارديبهشت 1393

روزهای پایانی سال 92

این آخرین پست من در سال 92 خواهد بود. این روزها حال و هوای دیگه ای دارم. جدای از این که همیشه از روزهای پایانی هر سال خیلی خوشم میاد و شور و حال عجیبی دارم، همش یاد سال گذشته و روزهای بدنیا اومدن هورادم. هوراد عزیز ما توی آخرین ماه از فصل زمستون 91 بدنیا اومد و من از یازده اسفند تا الان همش در حال مرور اون روزها هستم. دیروز هم واسه چکاب رفته بودم مطب دکتر شاهوردی وبا دیدن دکتر و آذر جون خاطراتم تازه شد. خدا را شکر میکنم که ما را لایق داشتن این نعمت دانست و هوراد عزیز را به ما داد و ما را غرق در خوشبختی کرد. اگه بخوام از روزای اخیر بنویسم باید بگم که کلی درگیر بودیم. بعد از واکسن یکسالگی هوراد رضا آنفولانزا گرفت و چند روزی رفت بالا ...
28 اسفند 1392

جشن تولد یک سالگی

انگار همین دیروز بود که با آذر (دستیار خانم دکتر) تماس داشتم. گفته بود ساعت شش و نیم صبح روز جمعه باید توی بیمارستان باشم. صبح اونروز پا شدم یک کمی آرایش کردم. تا کارام را بکنم دیر شد با رضا و مامان بابام راه افتادیم .تو راه دوباره آذر زنگ زدکه کجایی؟ خلاصه وقتی رسیدم رفتم اتاق زایمان و رضا هم رفت دنبال کارها. مامانم هم پشت در اتاق زایمان بود. خوابیدم. آذر و یه پرستار دیگه لباس بهم پوشوندن و فشارم را اندازه گرفتن ویکسری کارهای دیگه. یادمه آذر پرسید اسمش را چی میخوای بذاری؟ گفتم هوراد یا نیکراد. هنوز قطعی نیست. پرستاره بهم گفت این قدر دیر کردی وایساده بودی آرایش میکردی(البته با خنده). یک کمی بعد دکترم هم اومد و خلاصه من را بردند سمت اتاق عمل....
14 اسفند 1392

هوراد عزیزم یکساله شد

یکسال پیش درست در چنین روزی یعنی یازده  اسفند ١٣٩١ ساعت ١٠/٩ صبح یه فرشته کوچولو به دنیا اومد که الان همه دنیای ماست ، هوراد جونم سالروز میلادت  مبارک     ...
11 اسفند 1392