هوراد جونيهوراد جوني، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

مینویسم برای عزیزترینم

جشن تولد یک سالگی

1392/12/14 17:50
نویسنده : ندا
256 بازدید
اشتراک گذاری

انگار همین دیروز بود که با آذر (دستیار خانم دکتر) تماس داشتم. گفته بود ساعت شش و نیم صبح روز جمعه باید توی بیمارستان باشم. صبح اونروز پا شدم یک کمی آرایش کردم. تا کارام را بکنم دیر شد با رضا و مامان بابام راه افتادیم .تو راه دوباره آذر زنگ زدکه کجایی؟ خلاصه وقتی رسیدم رفتم اتاق زایمان و رضا هم رفت دنبال کارها. مامانم هم پشت در اتاق زایمان بود. خوابیدم. آذر و یه پرستار دیگه لباس بهم پوشوندن و فشارم را اندازه گرفتن ویکسری کارهای دیگه. یادمه آذر پرسید اسمش را چی میخوای بذاری؟ گفتم هوراد یا نیکراد. هنوز قطعی نیست. پرستاره بهم گفت این قدر دیر کردی وایساده بودی آرایش میکردی(البته با خنده). یک کمی بعد دکترم هم اومد و خلاصه من را بردند سمت اتاق عمل. توی راهرو رضا و مامانم هم بودن که تا جایی که میشد اومدن دنبالم. توی اتاق عمل خانمی که قرار بود فیلم بگیره کمی با هام حرف زد که من اصلا تو مد جواب دادن نبودم. آذر تمام مدت دستم را گرفته بود و من واقعا با این کارش روحیه میگرفتم. ازش خیلی ممنونم و امیدوارم همیشه سالم باشه. در تمام دوران حاملگیم هم هر موقع کاری داشتم بهش نگ میزدم و واقعا دلسوزانه جواب میداد و کمکم میکرد. خانم دکتر شاهوردی بالاترین نکته مثبتش داشتن دستیار دلسوزی مثل آذرجونه که وجودش واقعا لازمه. همین طور که آذر دستهام را گرفته بود دیگه چیزی نفهمیدم و وقتی بهوش اومدم یه پرستار بالای سرم بود و کمی دورتر آذر جون که ازش راجع به سلامتی بچه و وزنش پرسیدم. البته خیلی درد داشتم. بعد منتقلم کردن به اتاقم. در حین انتقالم مامانم و رضا همراهیم میکردن. رضا میگفت بچه وقتی از اتاق آورنش بیرون همش داشته گریه میکرده...

وقتی پسرم را آوردن توی اتاق درست یادم نمیاد که چه عکس العملی نشان دادم از بس که گیج و هیجان زده بودم. ولی زیاد پیشم نموند و بردنش. خیلی ملوسی بود و وزنش هم خوب بود. برخلاف انتظار چون به قول پرستارا حامله جمع و جوری بودم. بهرحال مایک شبانه روز توی بیمارستان بودیم و بعدش مرخص شدیم. اما بخاطر زردی هوراد مجبور شدیم که برگردیم و بچه را توی دستگاه بگذاریم و چون حاضر نبودم بچه یک لحظه هم تنها باشه خودمم توی بیمارستان موندم و مامانم هم پیشم بود. روزای سختی بود. بخصوص که درجه زردی هوراد بالا بود و مرتب ازش خون میگرفتن تا عددش را چک کنند. خیلی خیلی سخت بود و کار منم گریه بود. با هر بار خونگیری اشکهای من سرازیر میشد و....

بهرحال اون روزا گذشت. هر چند که من خیلی از لحاظ روحی و جسمی اذیت شدم. ولی بالاخره گذشت. روزا گذشت و هوراد بزرگتر شد. کم کم وضعیت خوابش بهتر شد. وضعیت وزن گیریش هم همین طور. واقعا پنج شش ماه اول خیلی سخته و بعد اونه که اوضاع بهتر میشه.

حالا دقیقا یکسال از اون روز سرد زمستونی که آذر بهم زنگ زد میگذره و خدا را شکر پسر عزیز ما یکساله شده.

واسه تولدش خیلی فکر کردم چه تمی انتخاب کنم. تم کفشدوزکی را دوست داشتم ولی کمی تکراری شده بود. چون تم های با شخصیتهای کارتونی واسه سن های بالاتر خوبه و با توجه به اینکه خودش هم کفشدوزک را میشناسه دیدم بهترین گزینه همون کفشدوزکه  که البته با توجه به وقت ناچیزی که من داشتم خیلی زمانبر بود ولی سعی کردم در حد توانم خو ب از آب دربیاد.  یکم اسفند بردمش آتلیه هیمن که البته اولش اصلا همکاری نکرد ولی بعدش کیک تولدش را داغون کرد ( فکر کنم عکسهای خوبی ازش گرفته باشن.) البته عکسهای آتلیه اش هنوز آماده نیست. هشتم اسفند هم یعنی دو روز زودتر از تولدش یه تولد خودمونی با حضور خانواده من و رضا با تم کفشدوزک براش گرفتیم. هوراد جونم بازم تولدت مبارک. انشالا صد ساله بشی.

اینم چند تا عکس از تزیینات تولدت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این ماشین هم کادوی تولد هوراد از طرف دایی و مامان فهین و بابا محسن

 

اینم از طرف مامان مریم

کادوی من و بابا هم یه دفترچه حساب پس انداز آتیه طلایی .ماچ

پسندها (1)

نظرات (1)

انسیه مامان امیرعلی
13 اسفند 92 16:39
این وبلاگیه که کارهامواونجا میزارم یه نگاه بندازببین برانینیتون لازم ندارین چیزی اگرنخواستین نظربذارین هاااااااااااا http://manvanamadiham.blogfa.com/