هوراد جونيهوراد جوني، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

مینویسم برای عزیزترینم

هفده-هجده و نوزده ماهگی

بالاخره بعد از مدت طولانی اومدم. نمیدونم چرا اینقدر نوشتن سخته. تو این مدت اتفاقات تلخ و شیرینی داشتیم که از تلخ ترین اون اصلا صحبتی نمیکنم و نمیخوام اینجا چیزی درموردش بنویسم. فقط از خوبهاش مینویسم. ما ششم تا دهم شپهریور را که مصادف باآخرین هفته هفده ماهگی هوراد بود به مشهد رفتیم و این اولین تجربه هوراد برای دیدن مشهد بود. هتل فردوس مشهد رفتیم که هتل واقعا خوبی بود و به همه توصیه میکنم که امتحان کنن. کافی شاپ و رستوران عالی داشت. بوفه صبحانه اش خیلی مفصل بود. درضمن تارت میوه و پیتزا استیک فوق العاده ای داشت که حتی تهران چنین مزه ای را نچشیده بودم. هوراد هم در کل  اذیتی نداشت. صبح ها از بوفه صبحانه بهش میدادم و لی ناهار و شامش کمی در...
17 آبان 1393

هجده ماهگی

هوراد عزیزم هجده ماهگیت مبارک عزیزم امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی . امروز ده شپهریور 93 ما تازه از مشپهد برگشتیم و خیلی خسته ام. بعدا راجع بهش میام و مینویسم. ...فقط خواستم هجده ماهگیت را تبریک بگم. تا بعد.............
10 شهريور 1393

هوراد و آتلیه آراز

راستش چون دیروز( دقیقا در هفده ماه و دوازده روزگی هوراد) یه سنت شکنی  کردم  بنظرم اومد که باید واسه یادگاری واسش بنویسم . راستش من در انتخاب آتلیه عکس یا هر کار دیگه ای که میخوام بکنم کلی سرچ میکنم و تحقیقات. دیروز یک مرتبه به سرم زد ببرمش آتلیه. البته مدتیه که میخوام با این مدل موهاش که بلند شده ببرمش و بعد کوتاه کنم موهاش را. اما یک دفعه ای دیروز دل به دریا زدم و بردمش همین عکاسی سر خیابون. بدون هیچ ادا و اصولی آقاهه 20-30 تا عکس ازش گرفت و منم سریع چند تاش را انتخاب کردم. وای که چه کار راحت و بیدردسری بود. حالا فکرش را بکن هر سری که میبردمش هیمن کلی باید وقت میگرفتم از شب قبلش خوب میخوابید تا صبح سر حال باشه و اونجا هم کلی ماجرا...
24 مرداد 1393

هوراد عزیزم هفده ماهگیت مبارک

عشق کوچولوی من وارد هفدهمین ماه زندگیت شدی. خدا را شکر میکنم بخاطر وجود با برکت و پرارزشت. خدا را شکر میکنم که لیاقت پدر و مادر ی چنین فرشته ای را به ما داد. عزیزکم امیدوارم همیشه اون لبخند دلنشین را روی لبات ببینم و همیشه سالم و سلامت باشی. این تنها آرزوی منه... (درضمن در تکمیل پست قبلی باید بگم  صدای گربه را هم میگی: معووو).   
12 مرداد 1393

ماما-بابا

بالاخره با تاخیر فراوان آمدم. یه مدت اصفهان بودیم.  4-20 تیرماه(93) اصفهان بودم. طبق روال گذشته که میرم اصفهان و هوراد برنامه خوابش شدیدا تنظیم میشه. بطوریکه ده- ده و نیم  شب میخوابید و صبح هشت و نیم نه بیدار بود. بعدازظهر ها هم دو ساعتی میخوابید. خصوصیتی که شدیدا پیدا کرده و نمیدونم آیا مقتضی سنش یا نه اینه که شدیدا به آدمها پیله میکنه. مثلا اصفهان که بودم یا به ببام پیله میکرد و همش دستشون را میگرفت میبرد و میگفت کنارم باشین تا بازیم تموم بشه بعد اگه نگین میومد همین کار را با نگین میکرد و.... الان هم روزها که با منه اجازه نمیده من برم یه لحظه آشپزخونه و بیام میگه هر جایی من هستم تو هم باش و این خیلی بده . آدم واقعا خسته میشه. زما...
31 تير 1393

چقدرخوبه که تو هستی

این روزها خیلی خسته ام. خسته و دلگیر. از آدمها. از جایی که زندگی میکنم و اسمشه که مسلمانی هست ولی نیست. انگار که وجدان، انسانیت، تعهد، عدالت وحق مفاهیمی هستند که دیگه نمیتونی جایی ببینی شاید فقط توی کتابها و نوشته هاو .... بگذریم نمیخوام از این چیزها بنویسم ولی مجبور بودم چون رو دوشم خیلی سنگینی میکنه. آدمهایی که با زد و بند کارشون را جلو میبرن موفقند و اگه بخوای از راه راست جلو بری همیشه عقبی. چرا اینجوریه نمیدونم. حتی حکمتش را هم نمیدونم و نمیتونم بفهمم.. تمام چیزایی که گفتم به کارم مربوط میشه و متاسفانه در جامعه دکتر ها و اساتید دانشگاه که به اصطلاح آدمهای روشنفکری هستند هم از این دست مسائل پر تا پر میبینی. و متاسفم از اینکه کسی را بهش...
9 خرداد 1393