هوراد جونيهوراد جوني، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

مینویسم برای عزیزترینم

بالاخره اومدم

1395/7/8 14:22
نویسنده : ندا
405 بازدید
اشتراک گذاری

متاسفانه خیلی از زمان گذاشتن پست قبلی میگذره و من به ذلایل مختلف وبلاگ را آپ نکردم. اینستا و تلگرام هم شاید یکی از دلایلش باشه که این روزها خیلی باب شده و کمتر کسی به سراغ وبلاگ میاد.

پست قبلی تولد سه سالگی عزیزم بود که با تم داستان اسباب بازی برگزار شد. کیکش عالی بود که به کوک سفارش دادیم ولی از آتلیه السا خیلی راضی نبودم.

اتقاقات این شش ماهی که نیومدم این قدر زیاده که نمیشه همه را در خاطر داشت. مهم ترینش تصمیم من برای از پوشک گرفتن پسر گلم بوده که خدا را شکر بی دردسر انجام شد. هر کسی منو میدید میگفت وای بچه سه سالشه و هنوز پوشک؟ ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نبود. اصلا نمی فهمم یعنی چیکه خودت و بچه را عذاب بدی واسه حرف یه عده که چی. یه بارم چند ماه قبل تر خواستم بگیرم که نشد منم بی خیال شدم. یک هفته قبل از تعطیلات فروردین 94 رقتیم شمال و من اونجا باز میزاشتم بچه را. چند بار اول توی ویلا و حتی رستوران جیشش را میکرد که خوب طبیعی بود ولی چون خونه خودم نبودم برام مهم نبود. تا 2 فروذین از شمال برگشتیم و رفتیم اصفهان. مرتب هر یکساعت میبردمش  دستشویی ، ولی خودش نمیگفت. تا مدتها این روند ادامه داشت تا کم کم یاد گرفت که بگه. وسط شبم یه بار بیدار میشدم و میبردمش. حتی الان هم که شش ماه گذشته حتما یه بار وسط شب میبرمش. در ضمن پوشک  آموزشی که این قدر تبلیغ میشه هیج بدرد بخور نیست و من واقعا نفهمیدم کاراییش چیه....بعد عید هم که درس و دانشگاه بود. تابستون دو بار من اصفهان رفتم . یکی تیر ماه و یکی شهریور. هر دو بار با اتوبوس رفتم و این اولین تجربه هوراد واسه سوار اتوبوس شدن و رفتن به مساقرت بود که خدا را شکر خوشش هم اومد. البته قبل از اون چند روز قبل ترش داخل تهران یه بار سوار اتوبوس شده بود و اونم واسه رفتن به دلفیناریوم برج میلاد بود که از طرف خانه کودک سرای محله با هم رفتیم که کلی دوست داشت و میگفت بازم بریم. داخل اتوبوس هم از ذوقش آنقدر مودب نشسته بود که نگو....

از خانه کودک گفتم که بردمش و اسمش را کلاس سفال نوشتم که یه جلسه رفت و دیگه نخواست بره.فقط گاه گداری میرفت یکساعت بازی میکرد که البته منم بایستی مینشستم و تنها به هیچ عنوان..

اما برعکس استخر مهد قصه من خیابون زعفذانیه سه بار بردمش که عاشقش شد. خودمم خوشم اومد. از قدیم گفتن هیج گرونی بی دلیل نیست، هیچ ارزونی هم بی دلیل نیست...

البته استخر را با من فکر نکنم بتونه بره دیگه چون مادر و کودک تا سه و نیم سال هست. الان که تعطیله.گفتن آبان دوباره برنامه هاشون برقراره تا ببینیم چی میشه. فعلا خیلی مصمم هستم انگلیسی باهاش کار کنم . سی دی هاش را دارم جمع می کنم که سی دی های زبان اصلی چایگزینش کنم. پپا پیگ، پوکویو ، مادرز گز کلابز را اینترنتی همین دیروز واسش خریدم که فعلا عاشق پوکویو شده. با این حجم بالای کارای خودم سخته ولی مصمم هستم زبان را باهاش کار کنم.

این روزها همچنان عاشق فن های مغازه ها، کرکره مغازه ها هست و از اون مهم تر اسم خیابونا را حفظ میکنه. برخلاف روزای اول که از سلمونی بدش میومد حالا عاشق سلمونی آقا فریبرزه تو خیابون سهروردیه. بعضی موقع ها اونقدر میگه بریم سهروردی آقا فریبرز را ببینم که دیوانه میشی و مجبور میشی ببریش...

مامانم اینا هم اسباب کشی کردن و رفتن خونه شون. تو شهریور که رفتم اصفهان اسباب کشی کردن و اون چند روزی که هنوز اسباب کشی نکرده بودن برنامه هوراد این بود که هر روز بره میدان امام. یا با من یا دایی نیما یا بابا محسن و سر راهش هم مغازه " آب میریزه" به قول خودش را بره تماشا کنه/ یه مغازه اس که مجسمه هاش آسیاب آبی داره.....جند روز پیش هم خانواده من تهران بودن و دو سه روزی رفتیم ایگل...البته تابستون واسه من خوب نبود چون درگیر مقالم بودم و استراحتی نداشتم...بهر حال خدا را شکر میکنم واسه نعمت سلامتی که بهمون داده....شکر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)