هوراد جونيهوراد جوني، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

مینویسم برای عزیزترینم

فروردین و اردیبهشت 94

1394/3/3 18:18
نویسنده : ندا
295 بازدید
اشتراک گذاری

پسر عزیز و دلبندم هوراد باز برخلاف تصمیمی که گرفته بودم وسعی داشتم خیلی زود زود بیام و از تو بنویسم، نتونستم به قولی که به خودم داده بودم عمل کنم. این قدر گرفتارم و بدو بدو کار میکنم که نگو. بدی دیر به دیر اومدن اینه که خیلی نکات از ذهنم میره و اینو دوست ندارم.  خوب بگذریم. حالا که اومدم.

تعطیلات نوروز را طبق معمول به اصفهان رفتیم البته 4-5 روز اول را تهران بودیم و بابایی هم چون میخواست روی یه مقاله کار کنه اون چند روز را بهش گفتم بره دانشگاه.  اصفهان خونه خاله هام رفتیم . همون دوره های همیشگی. خاله شهین امسال دوره اشون توی یه باغ بود که تو هم حسابی استفاده کردی. البته با بچه ها هنوز اخت نیستی ولی خوب پیشرفتت خوب بوده. امسال خونه هیچ کدوم از عموهام نرفتم و متاسفانه فرصت نشد به عمه ام هم سری بزنم. در مسیر رفت و برگشت به اصفهان خیلی خوب بودی و مثل قبل دیگه اذیت نمی شیم. از بعد از تعطیلات هم که دوباره کارو کار و کار......هفته ای سه روز میرم دانشگاه( البته چند باری هم چهار روز رفتم). دو روزش پیش مامان مریم هستی و یک روزش را پیش بابا رضا. تو این مدت یک بار نگین اومد دو سه روزی موند و یک بار هم بابام که هفته پیش بود. در واقع بیشتر وااسه دیدن تو بود و هم این که من بتونم چهار روز برم دانشگاه. از دانشگاه که برمی گردم تازه کارم شروع می شه. جمع و جور کردن - غذا درست کردن و.... این قدر خسته می شم که وقتی میبرمت بخوابونمت خودمم خوابم می بره (خوابوندنت هم که خیلی سخته. بعداز ظهر ها ه اصلا دیگه نمی خوابی با اینکه خیلی خسته هستی. کلی کتاب و شعر وقصه میخونم آخرش هم پامیشی میری)در حالی که هزار تا کار دارم که گذاشتم واسه اینکه بعد خوابت انجام بدم. دوباره اسمت را  واسه کارگاه مادر و کودک آبان (رنگ و موسیقی) نوشتم که 6 جلسه بود . این هفته جلسه آخرشه. راضی نبودم. چون تو برخلاف علاقه شدید به موسیقی کلاسیک سنتی را دوست نداری و توی این کلاس هم که بیشتر هدف شنیدن هست موسیقی سنتی مثل تنبک و تار و... هست که دوست نداری. از بازی های کلاس هم که حلقه می زنیم، دایره میشیم، صدای حیوون درمیاریم، دست میزنیم و میخونیم هم زیاد لذت نمی بری و وقتی که بهت میگم "اشکالی نداره مامان تو انجام نده ولی من انجام میدم" اعتراض داری و نمی خوای که منم انجام بدم. کلا  با حال و هوای خودت عشق می کنی نه با شلوغ بازی و غیره. راستش را بخوای منم همین جوری ام و زیاد از شلوغ بازی خوشم نمیاد. بهر حال هر کسی یه جوره. به بابا گفتم زور که نیس دوست نداره کلاس را. راستش هدفمون بیشتر با بچه ها بودن هست. نمی دونم واسه ترم بعد ببرمت یا نه. به احتمال زیاد نمی برم .شاید بریم استخر. از این هفته یعنی اول خرداد کلاس های من تموم شد و فقط به دو تا دانشجوی ارشدم گفتم باید هفته ای یک روز بیان. بخاطر همین یه نفس راحت می کشم و یه استراحتی می کنم.

وضعیت حرف زدنت که خیلی با مزه شده و چیزایی میگی که آدم ضعف میره. یه سری حرفات را یادداشت کردم که برات اینجا بنویسم. هر چند خیلیاش مربوط به یک ماه پیش هست و حالا همون لغات و جملات را کاملتر و درست تر میگی. تا یادم نرفته بگم عاشق پازل هستی . قربونت برم با اون دستای کوچولو  آنچنان با مهارت پازل درست می کنی که نگو. عشق جدیدت کتاب " سام آتشنشان "  هست  و جدیدا کتاب " داستان اسباب بازی 3" که البته بازم نمی تونه با سام رقابت کنه. هر جا تو تلویریون آتش می بینی میدویی کتاب سام را میاری میذاری جلو تلویزیون می گی " سام آتیش را خاموش کنه". یه بار هم رفته بودیم رستوران سفیر توی ال ای دی اش صحنه آتیش بود. اول گفتی " سام بیاد خاموش کنه" بعد یه دفعه دیدم داری میری . گفتیم "کجا"  گفتی " میخوام برم آتیش را خاموش کنم" که دیگه کلی قصه سر هم کردیم تا منصرف شدی. آب بازی جزئ لاینفک زندگیت هست و هر روز با کاسه و لیوان و.... کلی آب بازی می کنی بعد هم که خسته می شی میزنی همه را میریزی و میپاشی رو زمین که بنده باید جمع کنم. غذا خوردنت به شدت سخت شده و یکی از دلایلی هم که  بساط آب بازی را  واست میارم اینه که به این وسیله غذات را بهت بدم. ماکارونی را بهتر از بقیه غذاها میخوری. همچنین پلو ماهی را.. ولی با گوشت آب پز و خورشت و... زیاد میونه خوبی نداری. کباب و جوجه را هم ای بد نمی خوری... خلاصه داستان داریم. مسواک هم واست میزنم که متاسفانه خمیر دندونا را کامل میخوری و منم هنوز وقت نشده پرس و جو کنم ببینم باید در رابطه با این کارت چه بکنم. تازه مسواک را هم که اجازه میدی بزنم به عشق کاری هست که بعدش میکنی به قول خودت "آب-تف" که زحمت این کار رو دوش بابا هست. آب تو دهن می کنی و خالی می کنی و بعضی اوقات دیگه بیچاره میشیم از بس میخوای این کار را انجام بدی.  از نمایشگاه اسباب بازی برات یه تاب خریدم که خیلی دوس داری و همش می گی " تا آسمون" " بیشتر و بیشتر". و ما باید هلت بدیم تا به قول خودت بری تا آسمون. دیروز داشتم هلت می دادم دیدم گفتی " تابم کج و کله شده stop اش کن" مات مونده بودم از این حرفت. البته رضا گفت من اینو بهش گفته بودم. چند روز پیش نشسته بودیم یه دفعه رفتی سمت بابا توی چشماش زل زدی و گفتی " چه گد(قد) چشمای با با مشکیهههههههه"  که من مونده بودم از این حرف.... . به خودتم میگی :

" هو جون" و غیر ممکنه "جون" را نگی.  از اون روز به بعد میگی" چشمای هو جون مشکیه". دورت بگردم با این

حرفای قلمبه سلمبه ات. امروز رفته بودی بالای تختت . یه مرتبه گفتی" هو جون رفته کوهنوردی"

به رنگای مختلف میگی:

گسمس(قرمز)

بس نس(بنفش)

سمید(سفید)

سز(سبز)

نانجی(نارنجی)

گهوه ای(قهوه ای)

عید که اصفهان بودیم مثلا به مامان فهین می گفتی" مامان ف"  به بابا محسن: " بابا مس" به نیما : " نی"

اما حالا دیگه قشنگ همه را کامل میگی " بابا مسن(بابا محسن)" - "ماجون (مادر جون)" .- " خایه نگین(خاله نگین)" و..................................

تمام شعرهای کتاباتو حفظی.

مثلا مصرع اولش را من میخونم تو مصرع بعدش را میگی.

مثلا میگم " پاشو برات صبحونه" و مکث می کنم . تو میگی " شیر و عشل(عسل) آودم"

بعد در ادامه اش میگم " اول باید بشوری" مکث میکنم. تو می گی " دست و روتو با سبنم(شبنم)"

یه مدت بود که به "شده" یا "شد" می گفتی "شته" یعنی به جای " دال"  حرف " ت" به کار میبردی. مثلا میگفتی

" فش(فرش) جم (جمع) شت( شد)"   و من عاشق این لغت با این فرمی که می گفتی بودم. اما حالا دیگه درستش کردی. بعضی اوقات میگم "هوراد شده نه شته" و تو هم می فهمی من خوشم میاد می گی "شته" و می خندی. ....

اشکال را هم میشناسی . حتی بیضی را که به زبون خودت میگی " بسی" که از توی بیبی انیشتین یاد گرفتی.

بابا بهت گفته" بریم سوار سرسره مارپیچی بشیم" و تو اون قدر قشنگ میگی " مار پیچی" که آدم دلش غش میره. مرتب میگی " باسی بکنم" یعنی " بازی بکنم".. به " آب پاش" هم میگی " آش پاش".

یکی از اون روزایی که بابام اومده بود رفتی گشتی بابا توی اتاق بود ندیدیش با ناراحتی گفتی " بابا مسن کو؟"

"بابا مسن گم شد". بعد که بابام اومد خندیدی و گفتی "  تو گم شدی من تو رو پیدا کدم(کردم)"

یه بار هم رفت زیر ملافه دیدم داره میگه " هوجون ناپدید شد"  بعد ملافه را برداشت از روی سرش و گفت:" هوجون پیدا شد" . به "شبکه نسیم" میگه " شکبه نسیم"و خیلی چیزای بامزه دیگه که حضور ذهن ندارم. همه چی میگه ولی خوب با مکث و با ادبیات خودش .

خلاصه که پسر ما روز به روز داره بزرگتر میشه و البته از بس فعالیت و ورجه وورجه داره لاغرتر. امیدوارم همیشه سلامت و سالم باشی. این تنها خواسته منه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)